- اشكم ناخود آگاه ريخت چرا اينقدر ضعيف شدي؟چيكار كردي؟دستاش و گرفتم و ...
- دستات هنوز آرامش ميده.ولي خودت استرس داري.چرا؟شما دكتر هستي بگو حالم چطوره؟
- دوست نا رفيق،بايد قلبت عمل بشه.
- مهسا خانم ميشه دوباره با قلب شما پيوند زده بشه.
- تا حالا كجا بودي؟
- همين طرفا.
- اصلا به من چه.چرا اينقدر دير به دكتر آمدي؟
- چي شد؟
- تنگي يكي از دريچه هاست.
- نه قلبم را نميگم.من توي قلبت چي شدم؟بگو دوستم داري؟
- به نظرم زودتر عمل بشه بهتر باشه چون اذيت ميكنه.
- بخدا يك لحظه آرام نبودم.
- جواب آزمايش بعديتون را هم بيارين.
- بخدا اگه نخواهي آشتي كني همان بهتر كل قلبم بگيره
- نه.هر چي مصلحت باشه همون ميشه.
- باشه.پس فعلا خداحافظ
منم رفتم و سوار ماشين شدم.منتظر ماشين بود.جلوش نگه داشتم و گفتم:«اگه مايليد بيا بالا تا سرما نخوري.عملت سخت ميشه ها.
- مزاحم نيستم؟
- پس تعارفي هم شدين.
سوار ماشين شد.ممنون خانم دكتر من!
باران به شدتمي باريد و رعد و برق هوا بود كه آواز خطر را به گوش ما مي خواند.اما ما نميشنيديم.
صبح روز بعد مرتضي نتايج را آورد .خيل يزود بستري شد.
- خب مرتضي آخر هفته عمل ميشي.توبه كن.اگه فوت شدي ..!
- خانم دكتر.شما به همه مريض هاتون اين طوري اميد ميدهيد؟
- لوس نشو .يك عمل خيلي ساده است.بر بخواب الان پرستار مياد
- چشم بد اخلاق
عمل ساده اي بود ولي مي ترسيدم.
دو روز خيلي زود گذشت .روز عمل بود.به نماز خانه رفتم.دو ركعت نماز خواندم و دست به دعا برداشتم.و دعا كردم.
خدايا دستانم را ببين.مثل شاخه هاي بي برگ اين فصلت رو به سوي تو آوردم .خدايا اين بنده ي گناه كار را ببين .خدايا در مقابلت باز زانو زدم و سر فرود آوردم.كمكم كن.دستانم را تهي رها نكن.شب ميلاد حضرت فاطمه است.خدايا همه ي مريض ها را شفا بده و نذار كسي توي اين روز غمگين بشه.مشكلات زيادي را تحمل كرديم ولي....به كرم و بزرگيت كمك كن.با ذكر يا فاطمه ي زهرا بلند شدم و چادر و جانمازم را جمع كردم و كنار پنجره گذاشتم و به اتاق مخصوص رفتم و لباس پوشيدم و وارد اتاق عمل شدم.هنوز بيهوش نشده بود.دستانم را گرفت .با لبخندي آرامش كردم.چشمانم را به چشمانش دوختم تا آن چشمهاي آرام بخشش بسته شدند.و من بايد شروع ميكردم.بايد سينه ي مردانه اش را كه هميشه آغوشي براي سرم بود را مي شكافتم.خدايا قلب كسي را كه با تپش هايش آرام ميشدم.بايد به دست ميگرفتم.هنوز تيغ بر دست نداشتم عرق پيشاني ام را پوشاند.يا فاطمه ي زهرا.خدايا به اميد خودت.
تيغ را به آرامي اطراف سينه ي مرتضي كشيدم و با وسيله اي كه سر آن چيزي شبيه به بادكنك وصل است را از نزديكي كتف او وارد قلبش كرديم رگ را گشاد كرديم اما مشكلي بود.مجبور بوديم قلبش را باز كنيم.از ران پايش رگي را بريده و به قلبش پيوند دادند.اشك جلوي چشمانم را گرفته بود .از پشت مه مرتضي را مي ديدم.دستگاه الكترو كارديوگراف وضع خوبي را نشان نميداد.داد زدم.نه مرتضي.تو بايد خوب بشي.اين عمل ساده ايه.
پرستاري منو از اتاق بيرون برد.به اتاق رفتم لباس هايم را عوض كردم و به سالن برگشتم.خدايا نبايد آخر عمل فقط بستن سينه ي مرتضي باشه.خدايا كمك كن.
درست نيست اين عمل ساده است.قبلا هم ميگفتن من نميتونم راه برم اما چي شد!مرتضي خوب ميشود.دكتر فتحي از اتاق بيرون آمد.جلو رفتم و گفتم خواهش ميكنم زود بگو چي شد؟
- چيه خانم دكتر.خوب تموم شد ديگه.اگه اتفاقي مي افتاد كه الان با يك قيافه اي ناراحت مي امدم و ميگفتم متاسفم!
- باشه مرسي.خدايا شكرت.
- مرتضي را به بخش مراقبت بردند.منم رفتم انگار اصلا نمي دونستم بيهوشه.!كنار پنجره رفتم.نسيم مي وزيد و به صورتم مي خورد.و صورتم را نوازش ميداد.خدايا به آرامش رسيده بودم!
مرتضيو من كنار هم بوديم و بچه ي مرتضي.يا همون بچه ي خودمون احسان.
حالا ديگه دفتر خاطرات پر شده است و من هم دفتري نو برداشتم تا ادامه ي زندگي شادمون كه به اهدافمون رسيده بوديم و سلامت بوديم.را بنويسم.من و مرتضي هنوز هم به هم تيكه مي اندازيم .من هنوز جوجو ي بد اخلاقم و اون گربه ي بي رحم!
خب ديگه. الان احسان مي تونه تازه حرف بزنه.وقتي ميگه مامان يا بابا.حسرت ميخورم كاش اون از پوست و گوشت و خون خودم بود.ولي خيلي دوستش دارم.
اينم از زندگي ما.
زندگي مثل اين برگه هاست كه هنگام تولد جلوي رويمان قرار مي دهند و قلم را در دستانت مي گذارند و راه و حقايق را بر تو نشان مي دهند كه انجام هر كاري چه سرنوشت و جزايي داردو.كافي است قلم در دست تو باشد و آنرا هر طور كه ميخواهي حركت بدهي و روي برگه ها بنويسي.و سرنوشت خود را تعيين كني.هيچگاه قلم را به دست كسي مسپار تا هر جا را نمي پندند خط بزنند و سرنوشتي مطابق ميل خودشان برايت بنويسند.تو براي خودت بايد زندگي كني. و اين حق توست.
اميد وارم از صرف وقت با ارزشتان براي خواندن اين كتاب راضي بوده و لبخند رضايت بر لبانتان حاكم باشد.
پايان برگ دفتر خاطراتم.
نظرات شما عزیزان: